ولی نوری در سال 2009 به عنوان مترجم برای ارتش بریتانیا در افغانستان کار می کرد که بر روی یک بمب انفجاری قرار گرفت.
این انفجار او را در سن 20 سالگی کاملاً نابینا کرد.
او که بزرگ شد، عاشق دویدن در کوه های کابل بود، اما ولی فکر می کرد که دیگر هرگز نمی تواند بدود.
در اینجا، به قول خودش، توضیح می دهد که چگونه مهاجرت به بریتانیا زندگی او و عزم او را برای تسلیم نشدن تغییر داد.
“می دانستم که باید قبول کنم ممکن است بمیرم”
وقتی در کابل بزرگ شدم، بوکسور خوبی بودم و برای حفظ تناسب اندام می دویدم. تحصیلاتم را تمام کردم و می خواستم به دانشگاه بروم، اما خانواده ام بسیار فقیر بودند و باید از آنها حمایت کنم. آنها گرسنه بودند، پدرم توان کار نداشت و من پنج خواهر و چهار برادر دارم.
بنابراین در سن 18 سالگی به عنوان مترجم و رایزن فرهنگی به ارتش بریتانیا پیوستم. من در مدرسه انگلیسی خوانده بودم و در آن خوب بودم. وظیفه من کمک به ارتش بریتانیا، نیروهای افغان و غیرنظامیان محلی بود که با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و این کار بسیار مهمی بود.
از من پرسیدند که آیا به ولایت هلمند می روم، و من گفتم بله، با اینکه می دانستم باید قبول کنم ممکن است بمیرم. مثل جهنم بود هر روز تعداد زیادی کمین و مردم می مردند، اما من نمی ترسیدم.
من دو سال آنجا بودم که در حال گشت زنی بر روی یک دستگاه انفجاری دست ساز (IED) پا گذاشتم. به هوا پرتاب شدم و دوباره سقوط کردم. فکر می کردم باید بمیرم اما انگار یک رویا بود. تمام صورتم پر از ترکش بود و تمام ۲۸ دندانم را از دست دادم.
نفسم قطع شد اما دستم را زیر گلویم گذاشتم و یک تکه ترکش را بیرون آوردم. من نمی توانستم چیزی ببینم و قبل از اینکه دو هفته در یک شفاخانه ارتش در کابل در کما بمانم، با هلیکوپتر بیرون آمدم.
“فکر می کردم زندگی ام به پایان رسیده است”
پزشکان انتظار زنده ماندن من را نداشتند. وقتی از خواب بیدار شدم، نمی توانستم صحبت کنم و مجبور شدم نامم را برای آنها بنویسم، تا بتوانند با دوستم تماس بگیرند که به خانواده ام گفته بود چه اتفاقی افتاده است.
وقتی مامان و بابام برای اولین بار اومدن خیلی براشون سخت بود. من توانستم بنشینم تا اینقدر ضعیف به نظر نرسم و سعی کردم برای آنها لبخند بزنم، اما هنوز نتوانستم صحبت کنم.
من را به بیمارستان و پایگاه هوایی بگرام منتقل کردند و در آنجا آمریکاییها زخمها و شکستگیهای صورتم را درمان کردند. از طریق یک لوله از گردنم نفس می کشیدم. من یک ماه آنجا بودم قبل از اینکه به بیمارستان های هند و پاکستان رفتم تا ببینم آیا آنها می توانند بینایی من را نجات دهند یا خیر، اما ممکن نبود.
کار آسانی نبود و روزهای بسیار تاریکی داشتم. من قبلاً عاشق دویدن بودم اما فکر می کردم روزهای دویدن من تمام شده است. من یک مرد مجرد بودم و در نهایت با خانواده ام در افغانستان زندگی کردم. نمی دانستم بقیه عمرم را چگونه پشت سر می گذارم و فکر می کردم هیچ کس نمی خواهد با من ازدواج کند.
اما در سال 2012، من با هم ازدواج کردم. از آن روز به بعد همسرم بزرگترین حامی من بود. عصای سفیدم را دور انداخت و گفت: من چوب تو هستم. او خیلی مهربان است و هر وقت ناراحت می شوم می گوید بیا من اینجا هستم. ما سه فرزند زیبا داریم و خیلی خوش شانسیم.
“ملاقات با پرنس هری باورنکردنی بود”
من در حالی که در افغانستان زندگی می کردم نمی توانستم کار کنم، حتی اگر می خواستم. ارتش بریتانیا یک سال حقوق به من داد، اما من با مشکل مواجه بودم و کشور برای افراد ناتوان خیلی خوب تنظیم نشده است.
در سال 2014، دولت بریتانیا به من گفت که من واجد شرایط هستم که با خانواده ام به بریتانیا بیایم. دو سال طول کشید تا همه چیز حل شود، اما از زمانی که به کولچستر نقل مکان کردیم، هرگز به عقب نگاه نکردیم.
من اینجا را خیلی دوست دارم. این مکان خوبی است و من دوستان دوست داشتنی پیدا کرده ام، به خصوص در باشگاه دویدن خود، کولچستر هریرز. و ما در امان هستیم.
متوجه شدم که می توانم دوباره دویدن را شروع کنم، زیرا آنها دونده های راهنما دارند و این به من آزادی و سلامت روانم را بازگردانده است. من به دلیل جراحاتم سردردهای وحشتناکی می گیرم اما می دوم بیرون و سردردم فراموش می شود.
من پنج سال صبر کردم تا برای مسابقات Invictus Games انتخاب شوم و بسیار مفتخر بودم که سپتامبر گذشته نماینده بریتانیا بودم. چهار مدال طلا در دوهای 100 متر، 200 متر، 400 متر و 1500 متر کسب کردم. من با شاهزاده هری و مگان ملاقات کردم و آنها بسیار صمیمی و صمیمی بودند.
هری با من دست داد، من نمیدونستم کیه. گفتم این کیه؟ و او گفت “من شاهزاده هری هستم” و ما خندیدیم و گپ زدیم. لحظه ای باورنکردنی در زندگی من بود.
“من هرگز تسلیم نابینایی خود نخواهم شد”
اکنون 21 مدال برای دو و سه مدال برای شنا کسب کرده ام. من همیشه می خواهم در زندگی ام به جلو بروم و هرگز به عقب نگاه نمی کنم. من همیشه در تلاش برای پیشرفت هستم و مطمئن هستم که هرگز تسلیم نمی شوم.
آرزوی من این است که روزی در بازی های پارالمپیک شرکت کنم. من از نظر سرعت عمل و رعایت معیارها واجد شرایط آن بودم، اما این بار مهلت درخواست را از دست دادم. اما من یک روز به آنجا خواهم رسید. من همچنین می خواهم شش ماراتن اصلی را که لندن را در سال 2019 انجام داده بودم، کامل کنم.
من به تازگی کتابی در مورد زندگی ام نوشته ام و در 12 سپتامبر منتشر می شود، یعنی 15 سال از روزی که من نابینا شدم. من به مدارس و کالج ها و گروه های مختلف مانند کهنه سربازان ارتش می روم تا داستانم را به اشتراک بگذارم و اخیراً با برخی از جانبازانی که در اوکراین مجروح شده اند صحبت کردم. وقتی برای این سخنرانی ها پول می گیرم، آن را به افغانستان می فرستم تا به بیوه ها و یتیمان آنجا کمک کنم.
من هرگز از ثبت نام برای کار در ارتش بریتانیا و اتفاقی که برای من افتاد پشیمان نخواهم شد. قبل از آن زندگی برای من بسیار سخت بود اما اکنون زندگی برای من خوب پیش می رود. من هرگز تسلیم نابینایی خود نمی شوم. من می خواهم به الهام بخشیدن به مردم ادامه دهم و نشان دهم که ناتوانی مجبور نیست شما را از دستیابی به چیزهای بزرگ باز دارد.